نمی دونم این وضعیت من شروع یک اسکیزوفرنی هست یا نه .... توی کتابای روانپزشکی می گن آدمای اسکیزوفرن یه دوره ی یکی دوساله می زنن تو کار فلسفه و خلقت و این جور مسائل قروقاط .... مثل من که بد زدم تو خاکی ... چند وقت پیش داشتم فکر می کردم آدم اگه روح داشته باشه (یه جورایی بعد چهارمی برای آدم لحاظ بشه ) اونوقت این وجود سه بعدی ما (همین جسم خاکی!) می تونه سایه ی اون آدم چهار بعدی باشه .... اونوقت اگه بشه اون وجود چهار بعدی رو حرکت داد خواه ناخواه این وجود سه بعدی هم باهاش و تحت تاثیرش حرکت می کنه و بهش می پیونده .... حالا تصور کنین چشمامو ببندم از نیاوران مث یه موشک پرتاب شم کنار رودخانه ی تیمز در لندن .... چه حالی می ده .... این طی الارض که می گن همینه دیگه ...یا این اتفاق می تونه بیفته یا من اسکیز زدم !! ... شاید کل بنیانهای فکریم غلط بوده .... می ترسم ... توی قرآن اومده انا هدیناه السبیل اما شاکرا اما کفورا ... یه زمانی فکر می کردم اگر خدایی هم وجود داشته باشه وقتی بدونه من خیلی سعی کردم بشناسمش و نتونستم بی خیال می شه و مزد تفکرمو با لحاظ کردن نظریه ی یک دقیقه تفکر بهتر از ۷۰ سال عبادت است می ده ولی اینکه می گه اما شاکرا اما کفورا خیلی قضیه رو سخت می کنه ... بخدا خیلی روم زیاده ... بقول حافظ دارم از لطف خدا منظر فردوس طمع ....گرچه دربانی میخانه فراوان کردم ...ول کن .... اینا عوارض post-graduation هستن ... مثل همیشه یه شعر گفتار می تونه کار ده تا دیاز رو بکنه :
تقدیم به اونی که بعد از عمری قهر دوری امروز بیش از همیشه داره داغونم می کنه ...
می دانم
حالا سالهاست که دیگر هیچ نامه ای به مقصد نمی رسد
حالا همه می دانند که همه ی ما یک طوری غریب
یک طوری ساده و دور
وابسته ی دیرسال بوسه و لبخند و علاقه ایم
آن روز
همان روز که آفتاب بالا آمده بود
دفتر مشق ما
هنوز خواب عصر جمعه را می دید
ما از اول کتاب و کبوتر
تا ترانه ی دلنشین پریا
ری را و دریا را دوست می داشتیم
دیگر سراغت را از نارنج رها شده در پیاله ی آب نخواهم گرفت
دیگر سراغت را از ماه،ماه درشت و گلگون نخواهم گرفت
دیگر نه خواب گریه تا سحر ،
نه ترس گمشدن از نشانی ماه ،
دیگر نه بن بست باد و
نه بلندای دیوار بی سوال ...!
من،همین من ساده ...باور کن
برای یکبار برخاستن
هزار هزار بار فروافتاده ام .
دیگر می دانم
نشانی ها همه درست !
کوچه همان کوچه ی قدیمی و
کاشی همان کاشی شب شکسته ی هفتم ،
خانه همان خانه و باد که بی راه و بستر که تهی!
ها ری را می دانم
حالا می دانم همه ی ما
جوری غریب ادامه ی دریا و نشانی آن شوق پرگریه ایم .
گریه در گریه ،خنده به شوق ،
نوش !نوش... لاجرعه ی لیالی !
در جمع من و این بغض بیقرار ،
جای تو خالی !*
یک ظهر گرم که انگار کوره ای در قفسه ی سینه و جمجمه ام می سوزد
سورنا صالح
*نشانی هفتم از نشانی های سید علی صالحی