خفته بر سیم خاردار ،بیشه ی بنفشه (و گوجه فرنگی)

اینجا سایکو-سوشیو آنالیز بیداد می کند یا می خواهد بکند

خفته بر سیم خاردار ،بیشه ی بنفشه (و گوجه فرنگی)

اینجا سایکو-سوشیو آنالیز بیداد می کند یا می خواهد بکند

روز پزشک مبارک!!!

امروز یا فردا یا پس فردا روز پزشک است ... تولد ابن سینا .... گاهی وقتها مردم روز پزشک رو به آدم تبریک عرض می کنند ... نمی دونم چرا خنده ام می گیره ... شاید درستش همین باشه... شاید هم درستش همین نباشه .... آینده معلوم می کنه که من عوض می شم یا نه ...... اون موقع وقتشه بگم درستش چیه ...

اخساسات رقیقه

دیروز مریم منو یاد احساسات رقیقه انداخت ... خیلی خیلی احساسات رقیقه م زده بالا ... یک دوست که پریروزا دیدمش و دیگه م نمی بینمش بهم گفت وقتی آهنگ فدای سرت رو شنیدی یادم من باش بخصوص اونجایی که می گه :رفتی نموندی بیوفا ! تنهایی سخته بخدا ! ... و دیشب که داشتم این آهنگ رو گوش می دادم .... بر احساسات رقیقه تان لگام بزنید تا ......
تا وقتی که بزرگ شوید .

دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیرما
چیست یاران طریقت بعد ازین تدبیر ما
در خرابات مغان ما نیز هم منزل شویم
کاین چنین رفته ست در عهد ازل تقدیر ما
***
امروز کتاب بادبادک باز اثر خالد حسینی نویسنده ی افغانی مقیم امریکا رو که ظاهرا خیلی پرفروش بوده اونجا خوندم ... خیلی قشنگ بود ... یه اثر خالص ... ژانر جدیدی که من در ادبیات دنیا گشوده ام !!!! ....بخونینش ...امروز کمی بهترم ....اثر خونه موندن و مطالعه است یا چیز دیگه یی نمی دونم .

فیزیک و ناچیز بودن ما در عالم

به یاد دوران دبیرستان هوس کرده ام فیزیک بخوانم .... عجب دنیاییه دنیای فیزیک .... اگر یک علم در دنیا وجود داشته باشد علم فیزیک است ... چقدر ما ناچیزیم در این دنیای بیکران ..... چقدر نمی دانیم و چقدر فکر می کنیم که می دانیم .... هرچی کمدم رو زیر و رو می کنم جلد دوم فیزیک هالیدی رو پیدا نمی کنم ... هوس کرده ام ترمو دینامیک بخونم ... باید پیداش کنم ....راستی این اینتشتین خیلی مخ بوده ها ... آدمی مثل اینشتین باید پیدا بشه تا من از ادعا و اعتماد به نفسی که در مورد نبوغ خودم دارم کوتاه بیام !!!!
دلم می خواست چشمامو می بستم و حرکت می کردم .....یه جای دیگه ....یه وقت دیگه ...یه شرایط دیگه ..... دلم می خواست الان نشسته بودم کنار پنجره ،عبور شتابزده ی مردم رو توی خیابون نگاه می کردم ....بیرون برف بود .... بچه های مدرسه ای داشتن بر می گشتن خونه شون ....یه دختری به یه پسری گوله برف پرت می کرد ،پسرک که یکی دو سالی کمتر داشت (شناسنامه ای ،وگرنه تو اون سن وسال هر سال تفاوت سن از ۸-۹ سالگی به اونور تا اواخر تین ایجری معادل دوسه سال حساب می شه )قرمز می شد و دوان دوان خودشو می رسوند سمت خونه و دختر با دوستاش ریسه می رفتن ....دلم می خواست داغی چایی رو به یاد چایی های ایستگاه عمران درکه تو تمام وجودم حس کنم ...و یه لحظه که مدارهای مربوط به دوران درکه توی مغز فعال می شن خالی شدن توی دلمو که برای کسری از ثانیه (نه حتی یه لحظه بیشتر ) آدمو می بره تو حال و هوای اون روزا حس کنم ... و اون موقعی که همسایه ی پیر آپارتمان بغلی روزنامه زیر بغل طبق معمول هر روز می ره کافه بهش بگم ازگل !گور پدرت .... آره ...سرنوشت مااینه ...تا آخر عمر ناراضی از شرایط توی هر قبرستونی که باشیم .
امروز هم مثل دیروز رفتم سینما فرهنگ بلیط نبود برای بید مجنون . مردم فیلم دوست شدن یا شنبه ها چون ارزونه خساست موروثی ایرانی اینجوریشون کرده ؟

ما همه مریضیم

دیشب داشتم خودمو از دوربین چشمهای دوتا از دوستام می دیدم ...خیلی صحنه ی باحالی بود ... ترسیدم از نشانه های اسکیز باشه سریع بی خیالش شدم ... این دوتا دوربین من که سالهاست باهاشون رفاقت دارم اسطوره های خودخواهی هستن ... من خودمو نقد می کنم ...اونام منو نقد می کنن ...یه نقد حال بهم زن ... دیگه تحمل ندارم ...همیشه آدمی بودم که سعی کردم جمعی باشم ولی مردم خیلی حمالن ... درست اون لحظه ای که انتظارش رو نداری بهت می شاشن ... یه دوست صمیمی عاشق شده ... کسی که در دوران کلک بازی در عرصه ی نظر لذت گرایانه ترین افکار کثیف رو توجیه می کرد حالا رومانس ناشی از آشنایی با دختری که فرشته است باعث تلطیف روحش شده ! ... عشق یک بازی است ... که باید قواعدش رو بلد بود ... این عشق فکر می کنم از همون همیشگی ها باشه ...از همون اجناس مصرفی ...با همه ی خواص یک جنس مصرفی ....بخصوص کهنه شدگی ...من چی بگم به این دوست که یک روز برایم نوشته بود تو چون عاشقی خودخواه شده ای مردم را مثبت منفی بینهایت ارزیابی می کنی !!! ...این دوست طاقت ندارد به خیلی چیزها اعتراف کند ...گرچه آنقدر خودخواه و با اعتماد به نفس هست که اگر این احساساتی که عشق در وجودش بر انگیخته ادامه پیدا کند لحظه ای در درستی آنها شک نمی کند !! ....یکی از خصوصیات این دوست این است که با اعتراف میانه ی خوبی ندارد ... خیلی توجیه می کند و چون قشنگ صحبت می کند بیخیالش می شوی ... این دوست امروز یک اسباب بازی به نام عشق پیدا کرده است ...قشنگ ترین اسباب بازی مغازه ی سرکوچه ... و نمی داند که بچه ها یک روز از اسباب بازیها خسته می شوند ....من تغییر رفتارهای این دوست را می بینم و توجیهاتش را که خودش را هم قانع نمی کند ... امروز من می بینم که آدمها چقدر می تونن با تغییراتی که در یکی از لبهای (بضم لام ) مغزشان اتفاق می افتد تغییر کنند و ...کل مغزشان عوض شود ... من می بینم که آدمها وقتی بزرگ می شوند اشکالاتشان بهمان اندازه بزرگ می شود ...آن اشکالات ناشی از منافع مشترک بود و حالا با بزرگ شدن ما منافع هم خفن تر شده اند ....نمی دونم ...
شاید اصلا حق با من نباشد ... ولی نمی توانم تحمل کنم وقتی کسی نیاز به کمک دارد من کمک کنم وقتی من نیاز به کمک دارم باز هم من کمک کنم ...روحیات حساس .....رفاقت های آبکی .... عشق های بیمارگونه (به قول آن شاعر :نوشداروی طرح ژنریک ) ... شادیهای پوچ ... اهداف مسخره ... همه ی ما از یک نسلیم ... خاک بر سر همه مان ...بخصوص من .
بیایید باور کنیم عشق بیماری است ... یک بیماری خطرناک که تا اخر عمر عواارض روحی روانی خود را برجای می گذارد .....اتیولوژی این بیماری کمبودها و ناکامی های انسانها در زندگی است ... روابط انسانی در یک جامعه ی بیمار نمی تواند بیمارگونه نباشد ...فرزندان،پدران ،مادران ،رفقا ،عشق ها همه و همه آبدوغ خیاری ...
پ.ن.شاید دوستم این نوشته را بخواند ... شاید ... وقتی من به او می گویم ازدواج نکن او ناراحت می شود ... ببین امروز که اینها را می نویسم چقدر می رنجد ....منطقی که هیچ زمانی به نظرش درست نمی آمد امروز منشا تمام واکنشهای احساسی اوست ... شاید منهم اینگونه بوده ام یک زمانی در دوران لذت بخش خریت !! ... اصلا یادم نمی آید چقدر رفقا خریت های من را تحمل می کردند ... چقدر اصلا خریت های من نمای بیرونی داشت .... نمی دانم ......
پ.ن.۲:حالم از همه چی بهم می خوره ...دلم یه ساختار درست می خواد ...تف به گور پدر رضاشاه که بنیان خدمت اجباری رو توی این مملکت گذاشت ...بقول امریکایی ها Shiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiit

شک

نمی دونم این وضعیت من شروع یک اسکیزوفرنی هست یا نه .... توی کتابای روانپزشکی می گن آدمای اسکیزوفرن یه دوره ی یکی دوساله می زنن تو کار فلسفه و خلقت و این جور مسائل قروقاط .... مثل من که بد زدم تو خاکی ... چند وقت پیش داشتم فکر می کردم آدم اگه روح داشته باشه (یه جورایی بعد چهارمی برای آدم لحاظ بشه ) اونوقت این وجود سه بعدی ما (همین جسم خاکی!) می تونه سایه ی اون آدم چهار بعدی باشه .... اونوقت اگه بشه اون وجود چهار بعدی رو حرکت داد خواه ناخواه این وجود سه بعدی هم باهاش و تحت تاثیرش حرکت می کنه و بهش می پیونده .... حالا تصور کنین چشمامو ببندم از نیاوران مث یه موشک پرتاب شم کنار رودخانه ی تیمز در لندن .... چه حالی می ده .... این طی الارض که می گن همینه دیگه ...یا این اتفاق می تونه بیفته یا من اسکیز زدم !! ... شاید کل بنیانهای فکریم غلط بوده .... می ترسم ... توی قرآن اومده انا هدیناه السبیل اما شاکرا اما کفورا ... یه زمانی فکر می کردم اگر خدایی هم وجود داشته باشه وقتی بدونه من خیلی سعی کردم بشناسمش و نتونستم بی خیال می شه و مزد تفکرمو با لحاظ کردن نظریه ی یک دقیقه تفکر بهتر از ۷۰ سال عبادت است می ده ولی اینکه می گه اما شاکرا اما کفورا خیلی قضیه رو سخت می کنه ... بخدا خیلی روم زیاده ... بقول حافظ دارم از لطف خدا منظر فردوس طمع ....گرچه دربانی میخانه فراوان کردم ...ول کن .... اینا عوارض post-graduation هستن ... مثل همیشه یه شعر گفتار می تونه کار ده تا دیاز رو بکنه :
تقدیم به اونی که بعد از عمری قهر دوری امروز بیش از همیشه داره داغونم می کنه ...
می دانم
حالا سالهاست که دیگر هیچ نامه ای به مقصد نمی رسد
حالا همه می دانند که همه ی ما یک طوری غریب
یک طوری ساده و دور
وابسته ی دیرسال بوسه و لبخند و علاقه ایم

آن روز
همان روز که آفتاب بالا آمده بود
دفتر مشق ما
هنوز خواب عصر جمعه را می دید
ما از اول کتاب و کبوتر
تا ترانه ی دلنشین پریا
ری را و دریا را دوست می داشتیم

دیگر سراغت را از نارنج رها شده در پیاله ی آب نخواهم گرفت
دیگر سراغت را از ماه،ماه درشت و گلگون نخواهم گرفت
دیگر نه خواب گریه تا سحر ،
نه ترس گمشدن از نشانی ماه ،
دیگر نه بن بست باد و
نه بلندای دیوار بی سوال ...!
من،همین من ساده ...باور کن
برای یکبار برخاستن
هزار هزار بار فروافتاده ام .

دیگر می دانم
نشانی ها همه درست !
کوچه همان کوچه ی قدیمی و
کاشی همان کاشی شب شکسته ی هفتم ،
خانه همان خانه و باد که بی راه و بستر که تهی!

ها ری را می دانم
حالا می دانم همه ی ما
جوری غریب ادامه ی دریا و نشانی آن شوق پرگریه ایم .
گریه در گریه ،خنده به شوق ،
نوش !نوش... لاجرعه ی لیالی !
در جمع من و این بغض بیقرار ،
جای تو خالی !*
یک ظهر گرم که انگار کوره ای در قفسه ی سینه و جمجمه ام می سوزد
سورنا صالح
*نشانی هفتم از نشانی های سید علی صالحی

افاضه ی فضل

الان این به ذهنم رسید ...درست بعد از اینکه قبلی رو پابلیش کردم ... شاید دلیل این منیت ها (مصدر جعلی داریم خوبشم داریم ) یه واکنش دفاعی باشه برای اونایی که می ترسن توی یه زمینه ای کم بیارن .... شاید .