خفته بر سیم خاردار ،بیشه ی بنفشه (و گوجه فرنگی)

اینجا سایکو-سوشیو آنالیز بیداد می کند یا می خواهد بکند

خفته بر سیم خاردار ،بیشه ی بنفشه (و گوجه فرنگی)

اینجا سایکو-سوشیو آنالیز بیداد می کند یا می خواهد بکند

Hey you

ای تو !
تورا تشتک پریده می بینم
آیا در فاصله ی نوشیدن دو جام می
یا در سکوت سکر آور دم کردن کدامین چمن
چنین تشتک پران شده ای؟
و اینک بغض کدامین
فراق در آغوش گرفته است؟
و کدامین لعبت واقعین
دنیای رویایی ذهن تورا
به چالش جنگ خونین چنگال و بدفرجام خویش
کشانده است؟
از ملاطفت خویش هیزمی فراآور
که آتشی شود سرمای نیمه شبان فرداهای تو را ...
و از کرانه های این دریای خروشان
این دریای طوفانی رخوتناک
در واپسین ثانیه های آگاهی ات از-
دل سپردنت به امواج
در لحظه ی بزرگی که واداده ای
هجوم امواج را به ساحل جانت پذیرنده شده ای !
از کرانه های ماسه گون آن دریا
ساحل آرامشی بنا کن که
زیر تابش سوزنده ی آفتابش
مکان امنی برای
لمیدن و آروغ زدن ات
باشد....
*********************************
این در زمان امشب در جوار دوستان آینده شد ....

غذایی با رشته های دراز و گلوله های نرم با طعم کچاپ

مثل آب برای شکلات چه کتاب خوبی بود... یه کتاب با دستور طبخ غذا برای هر فصل و در دل یک ماجرای عاشقانه ... عشق و غذا .... گاهی فکر می کنم که چرا اینجوری چرا اونجوری؟ ... گاهی فکر می کنم نکنه دلیل این همه علاقه ی من به ماکارونی به دوران ۵-۶-۷ سالگی بر می گرده که با برادرم و دخترای دوست مامانم هر روز یا خونه ما یا خونه ی اونا بعد از ۵-۶ ساعت بازی می نشستیم دور سفره ( توی آشپزخونه هم راهمون نمی دادن که به ادامه غیبتهاشون برسن !) و ماکارانی می خوردیم !!! ...اینه که ماکارونی یه جنبه ی نوستالژیک اینجوری داره برام ... بوی یه خونه تو خیابون محمودیه رو می ده ....بوی پیتزا پترو که شام اون روزها بود ....بوی غذایی که متفاوت بود و لازم نبود با اون قاشق لعنتی بخوریش ...چنگال خیلی پیشرو تر بود .... و رادیکال تر .... توی قاشق ،حتی توی شکلش یه جور محافظه کاری و کلاسیسم بود .....
قورمه سبزی و سایر خورشهایی که با گوشت قرمز درست می شن از قدیم الایام حالمو بهم می زدن ... از گوشتی که ریش ریش می شد و لای دندون گیر می کرد بدم می اومد ... گوشت هم گوشت چرخ کرده .... پسرخاله م با اتکا به ۱۰ سال آناتومی کار کردن می گفت گوشت راسته فقط بدرد کباب می خوره ...گوشتهای با تار عضلانی کوتاه (که ملت به سگاشون می دن ) بهترین گوشت برای خورشه .... مثال هم می زد عضله ی اینفرا اسپیناتوس !!! ... شاید سالهای جنگ اینفرا اسپیناتوس کم بوده که من اصلا گوشت قرمز دوست ندارم (مگر چرخ کرده به یمن حضورش در ماکارونی عزیز !!) ....
رست بیف برای من غذای مهمی یه به یه دلیل کاملا خصوصی .................................................
پیتزا مهمه به هزار ویک دلیل .... همبرگر نوستالژی روزهای آخر امتحانات ثلث سوم رو داره .... کانزاس ،پارک ملت ، بچه های مدرسه .... آبگوشت خاطره ی ظهر جمعه س با همه مزخرفیاش .... استقبالی از عصر جمعه و نیک و نیکو و بچه ها مواظب باشید و کار و اندیشه ......کله پاچه ، خوبه ...نمی دونم چرا .... ولی .... هیچ چی توی دنیا ماکارونی نمی شه .... شاید به خاطر یه خونه پر از بازی و شادی در محمودیه ،بخاطر چنگالش ،بخاطر بچگی ،بخاطر سادگی ،به خاطر رنگهای شاد اون دوران ....

سلام...

خدا حافظ .....
پ.ن.:این داستان ادای دینی بود یه موجودی که یک جورایی خودمو بهش مدیون می دونم ..... موجودی که دوستش دارم .

بابا تو دیگه کی هستی ! یا نوشته ای در ستایش از خودم ...

بابا ...چه کردی پسر ! ... برای یه بار هم که شده تو زندگی ت نگفتی از این ستون به اون ستون فرجه .... یادته چقدر سخت بود ؟ ...مسافرت چقدر آخه آدمارو می سازه؟ ... جاش مهم نیست .... یه جا باشه ..آروم باشه ...بشینی فکر کنی ...حال کنی .... تفریح چقدر باعث خوب کار کردن ذهن می شه ....یعنی تو به مغزت لذت حال و حول بده اون به جاش بهت لذت تصمیم گیری صحیح رو می چشونه ..... امروز می تونی ببینی که چی می شد ... ببین ... یه نگاه به دور و برت بنداز .... بقول قدیما :هاشم ستاره ای ...هاشم ستاره ای .
عقل ،عقل ،عقل .... فکر نکن ولی عقل داشته باش ...احساس اون جاییه که تو زندگی آدمو بدبخت می کنه ... شیطان که می گن همینه دیگه ...عقل خداست ،شیطان احساس .... و جالب این جا که با عقل نمی شود به خدا رسید و با احساس می شود ... یه پارادوکس باحال ....چون شیطان خودش بوجود خدا ایمان داره ... خدا رو می شناسه ... شیطان بهت لذت گناه رو می چشونه و بدبختت می کنه ...دیدی احساس چقدر لذت بخشه؟

این نوشته رو فقط برای خودم ،برای دل خودم نوشتم ...فقط .

تگرگی نیست ،مرگی نیست،صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است

تکه ای از نامه ی کسی به دوستی یا دوستی به کسی ....
.... من چه تیره روز و چه بهروز گاه در حسرت غرق شدنم .درد می کشم ،فکر خودکشی به سرم زده بی که آزرده خاطر باشم (بی که از کسی طلبکار باشم ) فکری که لطفی ندارد ،هیچ تغییری نمی دهد یا هیچ گسستی ایجاد نمی کند .فقط به رنگ سکوت و حزن این صبح می آید ... بی هیچ حالت رقت انگیزی ،من مضمحل می شوم .چنین افکاری مزه کرده ،لمس شده ،امتحان شده ،می توانند بازگردند .آنها هیچگاه خشک و نامنعطف نیستند .فکر کنم دچار (( ملاطفت )) شده ام .....
پ.ن. ۱ :نمی دانم این تکه از نامه از کتاب خاصی ،جای خاصی برداشته شده یا آن کس یا دوست از خودش این ها را نوشته است ...فرقی هم نمی کند .
پ.ن.۲:آن کس یا دوست من نیستم به یک تعبیر ،و من هستم به تعبیر دیگر ...خلاصه نوشته کار من نیست .
پ.ن.۳:قشنگه نه؟

کافی شاپ ۲

نوشیدنی : آب (باز هم آب ).... مهمون عزیزی داریم از راه دور اومدن آب می خورن ... باشد که بازهم زلال شویم .
خوردنی:جیم جیم با طعم پیاز و خامه ... خیلی ستیز طعمی و ستیز آوایی داره حال می ده ...
بحث : چرا شریعتی را دوست ندارم ... ببخشید نرگس ....ولی چرا؟
موزیک : سیل غارتگر اومد .... از تو رودخونه گذشت ....پلا رو شکست و برد .... زد و از خونه گذشت ... دست غارتگر سیل .... خونه رو ویرونه کرد .... پدر پیرمو کشت ...مادرو دیوونه کرد .... حالا من موندم و اون ویرونه ها ......
قطعه ی ادبی : دوران (به فتح اول و دوم ) سرم (به فتح اول و دوم ) سبکتر و ملایمتر می شود .با چشمان بسته به فرنگیس تنها فکر می کنم . رادیو کنار تختم روشن است ، روی موج کوتاه ،ایستگاههای اروپایی روی هم می افتند،انگاری که رادیو برای خودش حیات لغزنده و جداگانه ای در کره ی دور افتاده ای ،داشته باشد .یکجا زنی آواز می خواند . شعرش یک چیزی درباره ی بندهاست -بندهای جان در این دنیا .چه کسی بندهای جان آدم را شمرده است ؟ چه وقت بندها از جان رها می شود ؟ در آغاز به بند رحم مادر بسته شده ایم تا از خون مادر تغذیه کنیم .بعد به دنیا می آییم و به بند عجز و ناتوانی کودکی . چه کسی مرا بلند خواهد کرد ؟ چه کسی به من غذا خواهد داد؟ سالهایی که بند مدرسه به پایمان بسته می شود سخت است . تحقیرهای معلم ،مکافاتهای ادب شدن ،بند عذابهای بلوغ ...بعد نوبت بند عشق است ،و ناکامیهای تلخ تر ،چون حالا بزرگ شده ایم . بند کار ،طاقت فرسا ترین و عبوس ترین بندهاست . بعد بند ازدواج که زنجیرهای تازه بر روح و جسم است .بند بچه ها بندی ابدی است . چون بچه ها وارث جان و زندگی اند . بند پیری و کهولت ،و مریضی ،درد ماهیچه ها و خرده خرده فرسودن و فرو رفتن به خاکستر عمر ... اما این همه تازه اول کار است . دنیا نامطمئن است ،آینده تاریک ...و زندگی تضمین نشده .کسی نمی داند به کجا می رویم .هیچ کس اختیارش دست خودش نیست ...اما آدم کوچک ،به نحوی ،به نحوی ... ازمیان این همه بندها ... با پیروزی .... آن شب به هرحال من نباید خیلی دیر خوابم برده باشد -که آنهم باید از کرامات آدالات ،گاورین آر -اکس نیترو لینگوال و کومادین باشد .صبح یادم نیست به اخبار نیمه شب گوش کرده باشم . از کتاب ثریا در اغما اثر اسماعیل فصیح .
جا خالی باد : زه زه ! کجایی ؟

من و ساقی !

ساقی امشب می بده پیمونه پیمونه ...
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها .....
ساقی از گوشه ی میخونه نرونم ...
ما هم بروزگار جوانی ز روی عشق ... روزی ندیم ساقی (؟ساغر؟) و پیمانه بوده ایم ...
ساقی خوب نمی شناسی ؟ ... همه دیآز کار شده ن ...
ساقی به نور باده بر افروز جام ما ... مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما ....
ساقی بیار باده که ماه صیام رفت ... در ده قدح که موسم ناموس و نام رفت .
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد ... من و ساقی بهم سازیم و بنیادش بر اندازیم .