وقتی ناخواسته توی بحثی وارد می شی که از منطقش سر در نمی آری خیلی اعصاب خورد کنه .... وقتی کار به بحث می کشه ،وقتی یه اختلاف بجای کتک کاری می خواد به بحث منتهی بشه یعنی باید حداقلی از منطق توی بحث وجود داشته باشه .... و به چه چیزی جز رو راست بودن با خودت می تونی منطق بگی ... اگه آدم با خودش روراست نباشه نمی تونه حالتای روحی خودشو به رنگ منطق در بیاره یه جای کار لنگ می زنه ... به این می گن تعارض ...به این می گن نا مفهوم بودن حرف طرف ...چون یارو هنوز تکلیف خودش با خودش روشن نیست ....و من عصبی می شم که توی چنین بحثی سعی کنم منطق رو حاکم کنم ....
آدمی که یه روزی منطقی ترین آدم بین آدمای اطراف من بود امروز به طرز وحشتناکی داره به احساساتش رنگ منطق می زنه ... عوض شدن آدما یهویی نیست یه پروسه است یا پروژه ؟! .... بهرحال من شاهد این هستم که یه فضیلت توی این جامعه ی کم فضیلت نابود شده .. شده رنگ همه ی آدمای معمولی جامعه ی ایران .... حیف ....
این جامعه ست که فضایل ما رو می گیره و خواسته ناخواسته پوستین چرکین قدیمی خودشو تن ما می کنه یا این ماییم که اینجوری حال می کنیم ؟ .... می گن خیلی از استعداد ها در جهان سوم هرز می رن ،نابود می شن ، اونجایی می شن درسته ؟ .....
وقتی یه آدمی خیلی ناراحت باشه خیلی ناراحت کننده س ...حالا چی کار داری که دلیل اون ناراحتی منطقی بوده یا نه .... وقتی یه دوستی رو ناراحت می کنی بهرحال ناراحت می شی دیگه .....
آذین می گفت هیچ چی سیاه یا سفید نیست ... همه چی خاکستری یه .... بخاطر یه کاری یکی از دوستامون نزدیک بود آذین رو بزنه ....یعنی کاری کنه که زدن کوچیک کوچیکه ش باشه !! .... تیریپ لات بازی ..... فکر کن وسط بحث این حرفا رو بشنوی ..... توی ممالک پیشرفته هم دوتا آدم تحصیلکرده سر یه چنین مساله یی اینجوری با هم برخورد می کنن؟ ..... نمی دونم کف کرده م ......
هواپیمای فوکر-۱۰۰ از تهران نشسته ...داره سوختگیری می کنه ... کارگران مشغول کارند ....دارن بارهاش رو خالی می کنن ... ستوانیکم سپاه که یه مرد حدود ۵۰ ساله س که بد مونده با ریش جوگندمی و چهره ی حمالی هی از تو سالن می ره باند و بر می گرده و یه جوری بی تفاوت راه می ره که انگار عین خیالش نیست که این اختیارو داره که می ره تا دم هواپیما و می آد ... انگار قند تو دلش آب می کنن ...چقدر این مردم عشق هواپیمان ... دل تو دلم نیست برم تهرون .... به قول آن شاعر : دلم تاپ تاپ می زنه ،موزیک پاپ می زنه .... تمام روزهای بیرجند بودن با رویای بازگشته که آسون می شه ... یه بسیجی خوش تیپ بارونی پوش جلوم رژه می ره ....انگار اونم دل تو دلش نیست .... شاید اونم سربازه که ریشاش اینقدر بلند شده .... چون قیافه ی خودمم دستکمی نداره .... یه پیرمردی هم همینجاها نشسته داره چرت می زنه ... احتمالا داره توی هپروت تریاک حال می کنه ...گلاه دیوثی سرشه ،شلوار جین هم پاشه ولی خوب پیره .... احتمال می دم یه زمانی پیشکار امیراسدالله علم بوده ....سمعک توی گوششه ... یه دختری هم این ورا هست که صبح با باباش اومد فرودگاه ... حلقه دستشه .... پلاتین ...ساده .... صورت استخوانی و بینی عمل شده ی نسبتا دراز و چشمهای درشت کشیده ... در مجموع خوش قیافه س .... ولی خب حلقه دستشه .... دیگه آدم قابل عرضی نیست ....درهای سالن رو باز کردن ....
ای بهار ای آسمون عیده می رم به خونمون می خوام بگم ای جان ای جان ای جان ...دارم می رم به تهران دارم می رم به تهران !!
امروز که وارد خونه شدم حس کردم چقدر رنگ توی خونه هست و من همیشه چقدر بی توجه بوده م بهشون .... وقتی ۲۰ روز فقط رنگ خاک بیابونای اطراف بیرجند و رنگ خیارشوری لباس سربازا رو ببینی رنگهای خونه به چشمت می آد ....
امروز ظهر آمدم .... یه خورده که از بهت در بیام می نویسم ...هنوز باورم نمی شه توی خونه م .... هنوز یخم باز نشده ....انگار فریز می شی توی بیابون ....انگار مسخ می شی ....انگار ....
می نویسم .
کمتر از یک هفته ی دیگه تهرانم .... ولی روزای آخر سخته ... لحظه شماریش دیوونه ت می کنه .... بخصوص از وقتی تعریفای برف تهرونو شنیده م دل تو دلم نیست که برگردم .... دل تو دلم نیستا !! ... پنج شنبه ست و کافه نادری سومی که میس کردم !!! ... بهرحال خارج از تهران که باشی زبان مادریت یادت می ره ... نمی ره؟ ....
اینجا جاتون خالی بارون نموری می آد ... خیس نمی شی و می شی ... لطافتش رو حس می کنی ... اون بارونی که باید باشه .... تو ذهنم می خوندم (و I was walking through the best park of this little shit city) بارونو دوست دارم هنوز ...چون تو رو یادم می آره ...حس می کنم بیش منی وقتی که بارون می باره ...بارونو دوست داشتی یه روز (الخ) ....
فعلا خوش باشید با برف تهرون ....سلام همه تونو به فردریش ویلهلم می رسونم ...خیال راحت .
می تونی تصور کنی توی این مدت ۳۰ صفحه و بیشتر مطلب نوشته م ؟ ....
واسه همینه که وقتی می آم اینجا نوشتنم نمی آد .... وقتی اومدم تهران بعضی از اون نوشته های تنهایی رو می ذارم اینجا ...
آهنگ کافی نت اینه : هیچ کی مث تو نمی تونه ....
چشامو روهم می ذارمو ... تورو به یادم می آرمو ...
من تو خونه هم با آهنگ نمی تونم بنویسم ..
خوش باشید .... اینجا من رو با شاملو خیلی دوست کرده .... و کمی هم نیچه ....بیشتر با دومی سلام علیک دارم ...
بای بای ...
خوبم ... در این شهر پر از کاج ....در این شهر دور از خانه خیلی وقتا بهم خوش هم می گذره و اینو از خنده های تنهایی توی آسایشگاه موقع دیدن تلویزیون یا بیاد آوردن بعضی از خاطرات روز می فهمم .... اگه شمارش معکوس نکنی خیلی خوب می گذره ....
چقدر سرباز جماعت بدبخته .... اینو از فیلمایی که صبح به صبح توی بهداری بازی می کنن تا برای اعزام به شهرشون واسه ویزیت پزشکی برگه ی اعزام مهر کنن می فهمم .... منم نمی فرستم ...مگه اینکه دلم بسوزه .... و هنوز نفهمیدم رو چه اساسی دلم واسه بعضیا می سوزه واسه بعضیا نمی سوزه ....
چقدر هوای اینجا سرده شبا .... اینو توی اخبار شبکه ی خبر دیدم که نوشته بود منفی ۱۴ درجه ولی می دونین از کجا فهمیدم؟ ...دیشب که می خواستم شهاب بارون رو تماشا کنم توی آسمون پرستاره ی کویر (عجب چیزیه این لعنتی ..انگار چراغ سقفی ان این ستاره ها !) یه ربع که سرمو گرفتم بالا دیدم انگار عضلات پشت فریز شدن ...گوشامو دست می زدم می افتادن ....
خوش باشید که ما هم بد نیستیم!