خفته بر سیم خاردار ،بیشه ی بنفشه (و گوجه فرنگی)

اینجا سایکو-سوشیو آنالیز بیداد می کند یا می خواهد بکند

خفته بر سیم خاردار ،بیشه ی بنفشه (و گوجه فرنگی)

اینجا سایکو-سوشیو آنالیز بیداد می کند یا می خواهد بکند

گاهی

گاهی آنقدر اسیر جزئیاتی که خودت یادت می رود...جایت .... اتاقت .... سرت .... سودایت .... گاهی آنقدر گذرا از کنار همه می گذری که انگار نه انگار .......گاهی....گاهی....

کوپن شماره ی ۳۴۸ روغن نباتی که اعلام شود همه فراموش می کنند که یک نسل با روغن نباتی بود که اینجوری شد .... همه می رن توی صف ...... زخم خورده ها زنبیل گذاشته از چهار صبح ..... بدبختها و بیچاره ها می گن جمع تر وایسین که به همه برسه ..... یکی می گه روغن تموم شد چرا صف رو بهم می زنین ... یکی می گه روغن مهم نبود هدف صف بود ..... بهترین خبر همین حضور تو .... همین دور هم جمع شدنها .....

دلم برای کسی تنگ است .... روزی که کمترین سرود بوسه است .... من پرومته ی نامرادم ...

خوش بگذرد!

تصویر

در این تصویر

عمر با تازیانه ی شوم و بی رحم خشایار شا

زند اما نه بر دریا

به گرده ی من ،به رگهای فسرده ی من ،

به زنده ی تو ،

به مرده ی من

((م.امید -چاوشی))

پنج شنبه ها

جدول حل کنی و با یک دوست ۱۷ ساله از ایده ی فیلم سازی بر اساس شعر مسافر سهراب حرف بزنی و دوستهای یک سال ندیده رو ببینی و قهوه بخوری و سیگار بکشی و سیگار بکشی و سیگار بکشی .... از وقتی هوا گرم شده دیگه هر کی که می خوادیه خورده فرق کنه با بقیه براش نمی صرفه که بکوبه بیاد جمهوری .... کافه خلوت شده ... هرم حرارت که از آسفالت بر می گرده توی صورتت هم باعث نمی شه تا نشستی قهوه فرانسه رو سفارش ندی .... توی راه که می رفتیم ضبط ماشین می خوند :ای دل دیگه بال و پر نداری ... داری پیر می شی و خبر نداری .... وقتی بر می گشتیم دل خیال جوونی به سرش زده بود که آدمی که آدم نباشه آدم نمی شه ! ....پنجشنبه ها توی بیرجند از بعد از ظهر مث مرغ پرکنده می شدم .... خیالم توی خیابون نادری پرواز می کرد ... توی خیالم از کافه که بیرون می اومدم قهوه ی ۵۰ درصد از ریو می خریدم و بعدشم شاید سری به استانبول تا دنبلانی هم بخریم برای آخر شب خونه ی حاجعلی کنار بازی ورق و قینوس گفتن و تا صبح فک زدن و خندیدن ....دنبلان رو با قهوه کمتر می خورن ولی کی قسم خورده ؟ کی باور کرده؟ ما می خوردیم و می شد ....

پ.ن. سارای عزیز ! خیال از درشکه پیاده شدن ندارم ... ما از اسب هم که بیفتیم از اصل نمی افتیم و از ازل اصل ما را سوار بر درشکه ساخته اند .... حالا درشکه اش ساکن باشد ... ثابت باشد .... گو اینکه از اسب هم نیفتاده ام .....

نتیجه گیری : بین خطوط را که بخوانی فحش است و فضیحت .... هنوز با خودم کنار نیامده ام که به کسی توی رویش بگویم مادر فلان خفه شو ...

هی فلانی ! منو یادت هست؟

هر عکس ثبت یک لحظه ست .... لحظه ی یه دونه ی خاص همون عکس.... و چقدر دورم از اون روزها ... حس اون لحظه ها برام آشناست ُولی تنها آشناست .

هر کسی با هر نشانه ای ، عکسی می شود در قاب ذهنت .... و هرچه قدیمی تر سیاه و سفید تر !... و خاطر من پر است از عکس پانداها ....

خیلی قدرت می خواهد که در باتلاق بیفتی و بیرون بیایی .... ولی بیش از قدرت شانس می خواهد ..... و شانس برتر از قدرت آمد پدید ..... 

دریای سیاه در دریای سرخ غرق می شود ... حتی شناکردن خودت هم در دریای سرخ حال دیگری دارد ..... غرق شدنت هم حالی دارد به شرطی که غرق شوی و بمیری ،خلاص (بکسر خ ) نه اینکه بیهوش و خراب و افکنده بیفتی روی دست دیگران .....

شب خوش ...

پ.ن.خیلی دوست دارم چرخهای این درشکه بگردد ، تازیانه یا روغن یا چی ؟