ای کاش در کوچه های خاکی وجود تابلوهای خاک گرفته ای هم که هست نبود ....
ای کاش می شد کمی ،فقط کمی از قاصدک آمار راه را گرفت و به بن بست ره نجست ....
ای کاش شانس همیشه بود و اگر بود دیگر شانس نبود ...ای کاش شانس قانون بود !
ای کاش می شد کودکی دو ساله بنشیند پای ماشین تایپ و بکوبد و بکوبد و هی بکوبد و سر آخر مقاله ای عمیق درباب مفاهیم پیچیده ی کیهان شناسی صادر کند ....
ای کاش این سال ۸۴ هیچ وقت تمام نمی شد .... که احساس پیری می آید چون خیلی سال پرماجرایی بود ...
اینهم دعای پایان سال ... خوب بید؟
شهید را کرده اند دستاویز خودشان ... و مثل همه کار که لوث می کنند ...مثل همه کار که اینقدر دستمالی می کنند که حالت بهم می خورد بازهم ....
آقای مهرورزی وقتی شهردار شد خواست توی میدانهای شهر شهید خاک کند .... حالا رئیس جمهور شده می خواهد همه جای ایران این کار را بکند ....
اینها اصلا مهم نیست ...خودم هم می دونم مهم نیست .... اون چیزی که منفجرم می کنه یاد همه ی تحقیرهایی ه که دانشجو رو می کنن ...دانشگاه رو می کنن .... یاد همه ی کتکهایی ه که خوردیم یا دیدیم که خوردند .... مداح بیسواد گه می خوره پاشو توی دانشگاه می ذاره ... مگه مهدیه ندارن؟ مگه مداح با سواد نداریم ؟ ....
رییس دانشگاه شریف رو کتک زدند .... همون کاری که دانشگاه تهرانی نتونستن با استاد آخوند رییس فلان فلان بکنند ....
من با کتک موافقم .... هر چی خوردی به اولین مخالفی که رسیدی بزن ...مث سگ بزن .... ای کاش دانشجو بودم !
در یک غروب نه دلگیر ، از همونجایی که روزی در حالی بودم که می دانی و نپرس می نویسم ... می دونی امروزه روز دیگه ترک سیگار هم خیلی سخت نیست ... با آدامسهای نیکوتین دار و قرصهای زیرزبونی نیکوتین و فلان و فلان ..... روزهای آخر اسفند همیشه برای من لااقل در این ۵-۶ ساله یک دلواپسی مزخرفی داشته ... از سال ترور حجاریان لااقل اینجوری بوده .... و منی که اون سال رو بیاد می آرم یه خورده راحت ترم واسه ی سالهای بعد .... دلم برای آدمی تنگ شده که قالب شکنی رو می شناخت .... دلم برای آدمی تنگ شده که کمی ،فقط کمی از کوتوله های دور و بر روشن تر بود و همین هم نادر شده تو این دوره و زمون .... دلم برای روشنی دلی تنگه که تاریک شدنش و غبار خشم گرفتنش از دوده های آتشی بود که عشق سوزان درون من به در و دیوار و اطرافم زد ....
امروز فکر می کردم این دو روزه که اعصاب نداشتم به خاطر بی سیگاری بوده و حالا کم کم بهش عادت می کنم ....
چهارشنبه 19 اسفند ماه سال 1383 | |||||||||||
داشتم فراموشت می کردم امابازدوباره دیدمت تو غمهاغوطه ورشدم چرا | |||||||||||
عنوان مطلب ربطی به چیزی که می خوام بنویسم نداره ...اصلا من چیزی نمی خوام بنویسم ...این چند وقتیه افتاده تو دهنم ..خیلی باحاله ...خواننده ی مشکی رنگ عشقه خوندتش ...من نه کسی رو دیده ام ...نه با دیدنش دوباره تو غمها غوطه ور شدم ...اگرهم بشم چرا نداره که شدم دیگه باید بشم ....
|
تو فکر می کنی که آخر سالی دیگه مغزها پکیده ( بضم اول ) و همه نیازمند یک نوروزی هستن که با آجیل و شیرینی انرژی یکساله ی مغز تامین بشه ؟ .... تو می دونی چندتا آدم هستن که آدم ممکنه میسشون کنه !این میس کردن هم از اون فعلهاییه که باید توی فارسی وارد کرد ... تو تا حالا از خودت پرسیدی که چرا هرچی ایده ی داستان داری یک حاشیه ای که حتما توش هست یه رابطه ی عاطفی به فاک رفته ست ؟ .... تو می دونی چندتا داستان نوشتی که توش با یه روسپی رابطه ی توپی بهم زدی؟ تو می دونی که چقدر با این تکه از شاملو حال می کنی که :از زنان تان به روسپیان ،و از مردانتان به آدمکشان مایلترم !! (قریب به این مضمون ) ... امروز داشتم به ایده ی یک داستان کوتاه فکر می کردم که شخصیت اصلی ش زنی بود که شوهرش مرده بود و حالا دوست پسر داشت و یک پسر ۷-۸ ساله ....و داستان درددلهایی بود که زنه با شوهر مرحومش ! داشت .... بازهم یک رابطه ی به فاک رفته در عین زندگی خوب و رضایت بخش ..... از این ایده به این مطلب رسیدم ....
خیلی پرت و پلا بود .... خوبی ش هم به همینه ....
اوایل برای یک مخاطب -فقط یک مخاطب- خیالی می نوشتم ...اون موقعی رو می گم که بهتر می نوشتم !
هرچی آدم کمتر چیزی برای از دست دادن داشته باشه بیشتر با خودش روراسته و هیچی به خوبی روراست بودن با خودت نیست !