در هر هوا که جز برق اندر طلب نباشد*****گرخرمنی بسوزد چندان عجب نباشد
مرغی که با غم دل شد الفتیش حاصل****بر شاخسار عمرش برگ طلب نباشد
در کارخانه ی عشق ازکفر ناگزیر است*****آتش که را بسوزد گر بولهب نباشد
در کیش جان فروشان فضل و ادب نه رندی ست*** اینجا نسب نگنجد آنجا حسب نباشد
عالی می گه حافظ ...نه؟ ...چقدر یه آدم می تونه کار درست باشه؟ ...هان؟
نه می توانیم ببینیم
نه می توانیم بدانیم
نه می توانیم به خاطر بسپاریم
نه می توانیم فراموش نکنیم
ما مجموع ناتوانیها هستیم
ولی خود را توانا می پنداریم
اینم از بیژن جلالی ...خیلی راست می گه ... نه؟
بهشت شما دذ آرزوی به بر کشیدن من ،در تب دوزخی انتظاری بی انجام خاکستر خواهد شد ،تا آتشی آنچنان به دوزخ خوف انگیزتان به ارمغان برم که از تف آن ،دوزخیان مسکین ،آتش پیرامون شان را چون نوشابه ای گوارا به سر کشند .
چرا که من از هرچه با شماست ،از هر آنچه پیوندی با شما داشته است نفرت می کنم :
از فرزندان و
از پدرم
از آغوش بوی ناک تان و
از دست های تان که دست مرا چه بسیار از سر خدعه فشرده ست .
از قهر و مهربانی تان
و از خویشتن ام
که نا خواسته ،از پیکرهای شما شباهتی به ظاهر برده است ...
شعر شاملو که چیز دیگری ست .... از جنس ادبیات فارسی ... از جنس آنچه شما خواسته اید .ادبیات عالم غریبیه ...و شعر فارسی چه شکوهی است در میان این غربت . و چه حالی دارم امشب ...یه دیوونه ی رسوام