خفته بر سیم خاردار ،بیشه ی بنفشه (و گوجه فرنگی)

اینجا سایکو-سوشیو آنالیز بیداد می کند یا می خواهد بکند

خفته بر سیم خاردار ،بیشه ی بنفشه (و گوجه فرنگی)

اینجا سایکو-سوشیو آنالیز بیداد می کند یا می خواهد بکند

چه دردآلود و وحشتناک

توی اتوبانم که می شنوم ....جدیدا هر وقت کسی از دور وبریها می خواد با هواپیما بره جایی یه جورایی حس مرموز ناامنی و نگرانی سرک می کشه ....حالا تو ببین این احساسات رقیقه رو که هر استنتاج عقلانی رو خودش نسبت می ده .... همین یکی رو کم داشتیم .... متروها که فرو می رفت می گفتیم مواظب زیرزمین باشین .... بلای آسمانی .....یاد حرف استاد عقیدتی می افتم ...بشر وقتی پاشو از گلیمش دراز می کنه خدا برای گوشمالی یه بلایی از آسمون نازل می کنه .... به گلیمهای سه راه آذری فکر می کنم که لابد چقدر مندرس و کهنه هم بودند ....که لابد قرار بوده سر برج شوهر بالاخره تحت تاثیر غرغرهای زن یا تبلیغات تلویزیون یا نمی دونم چی بره نمایندگی فرش عظیم زاده تبریز ..... اون طرفها راستی عظیم زاده نمایندگی داشته؟ .....چقدر تصاویر تحریریه ی واحد مرکزی خبر واقعی و تاثیرگذار بود .... یه دوست ،یه همکار ،یه کسی که هر روز صبح می اومد دیگه رفته .... و صبح شاید موقع خداحافظی سفارش گرفته که از چابهار تلویزیونی چیزی هم بخرد ....تا بچه ،بابا رو خوشگل تر ببینه ..... بابا رفت که بیاد ....بابا رفت که رفت .... خلبان جناب سروان فلانی .... یاد جناب سروان می افتم توی پادگان .... بچه ش ۴-۵ سالی بیشتر نداره ....امروز موقع بیرون اومدن از پادگان دیدمش ..... داشت می گفت بیکارین تا تهران می رین فردا صبح برگردین؟ ..... هه ....دیوونه شدم .... اون که یه سروان دیگه بود ....ولی چه فرقی می کنه ....لابد همسن و سال بودن و بچه شون هم و تریپشون هم و مرامشون هم و تجربیاتشون هم و لابد همه شون صبح به صبح که سلام می کردن به زیردست ،جواب می گرفتن «سلام جناب » ..... این سی ۱۳۰ لعنتی ...این توپولف لعنتی .... این هواپیمای لعنتی ..... این مردم بیچاره .... عجب !
نظرات 5 + ارسال نظر
نرگس سه‌شنبه 15 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 11:04 ب.ظ http://azrooyesadegi.blogsky.com

من هیچی نمیتونم بگم...هیچی درد کمی نیست..بار اول هم که نیست...خم میشیم همه امون زیر اینهمه فشار

مریم چهارشنبه 16 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 12:15 ق.ظ

امروز مدرسه ها تعطیل بود....همه ی بچه ها خونه بودن....همه شون....مامان باباهای سه را آذری رفته بودن سر کار....لابد بچه ها داشتن ناهار می خوردن.....
خدایا چرا اونا.....چرا نیومد بخوره به برج فرمان و کوه نور و نگین و هزار تا کوفت زهر مار دیگه.....................چرا اون ساختمون ۱۰ طبقه ی شهرک توحید تو سه راه آذری......امروز بچه ها تعطیل بودن.....خونه بودن ............................................

سارا چهارشنبه 16 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 01:46 ق.ظ

تو بگو جدیدا دور و بریها چه کاری می خوان بکنن حس مرموز ناامنی سرک نمی کشه؟؟؟...
...
......
..
عجب !

MED چهارشنبه 16 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 10:50 ق.ظ http://www.parseh-mp.blogsky.com

ممنون که سر زدی و نظر دادی .
نمی دونم چی داره سره این مملکت میاد !!!

گلی چهارشنبه 16 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 07:35 ب.ظ

بکشن راحت کنن همه رو..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد