خفته بر سیم خاردار ،بیشه ی بنفشه (و گوجه فرنگی)

اینجا سایکو-سوشیو آنالیز بیداد می کند یا می خواهد بکند

خفته بر سیم خاردار ،بیشه ی بنفشه (و گوجه فرنگی)

اینجا سایکو-سوشیو آنالیز بیداد می کند یا می خواهد بکند

eyes wide shut

چشمانم را می بندم .... می بینی تو چه جایی خفت شده م ؟ (بکسر اول و سکون دوم) .... می بینی داره چه فرصتی حروم می شه؟ ... می بینی اونهمه انرژی رو ؟ ... الان ببینی نمی شناسیم .... یه چیز دیگه شده م ... می بینی نشسته م به وبلاگ نویسی؟ .... فرق نداره؟ ...... بعدا فرقش رو برات می گم .... تو می دونی بین درونگرایی و برونگرایی چه تفاوتهایی هست ؟ .... چه شباهتهایی هست ؟

بازشون می کنم ...چشمانم را .... نشسته ام توی یه کافی نت توی مهرشهر .....  مردم احساس معذب بودن می کنند .... سرباز رو انگار با یه رسانه (دمتون گرم سینما رو رسانه بدونید ) .... با سینما می شناسن ... یادش بخیر سینماهای میدون انقلاب که همیشه پر از سرباز بود و من ِ ۱۲ ساله حالم بهم می خورد از دیدنشون تو صف سینما و تو سالن سینما و توی راهروهای خروجی سینما ....

می بندمشون .... یادته تو هم همیشه از سرباز توی مینی بوس نفرت داشتی ...یکی از نشانه های بدشانسی رو این می دونستی که سرباز توی مینی بوس بغل دستت وایسه  یا بشینه .... من با دربست می آم از پادگان تا خونه .... تنها هم نیستم با امید می آیم .... نمی دونی چه می چسبه توی تاکسی دو نفری نشسته باشین و رانی بزنین با سیگار تا تهرون سیگار و سیگار و سیگار ....

بازشون می کنم .... الکی مرخصی ساعتی گرفته م اومدم تو شهر .... یعنی تو حیاط بودم یه ترای کردم شد ....نه می خواستم و نه خسته بودم ....مث این می مونه از در سفارت هر کشوری رد شی درخواست ویزا کنی بعد بهت ویزا بدن .... تصور کن ....

می بندمشون .....یادته چقدر تو مدافع حقوق محرومین و مستضعفین و کارگزان بودی و من مدافع سرمایه داری و رقابت و فلان و فلان ؟ .... یه سری آدمایی رو می بینم که واقعا بدبختن ...و می بینم که چقدر شرایط می تونه آدمو بدبخت کنه ....فقر مادی ای که روی شخصیت انسانی آدم اثر می ذاره .... و آدمارو حقیر می کنه .... آدم از چاردیواری خودش در می آد بد نیستا!! ...... ولی ترجیح میدادم تا آخر عمر اونجوری که خودم می خوام زندگی کنم ...متنفرم از اجبار ....

نمی خوام بازشون کنم ولی بازشون می کنم .... باید برم .... آره باید برم .... خوش باشی ....

نظرات 3 + ارسال نظر
نرگس یکشنبه 20 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 11:18 ب.ظ

این چشم باز کردنها و بستنها... یاداوریها ...واقعیات وخاطرات...بازی ای که من هم خیلی دوست دارم... آدم رو امیدوارم میکنی به تحمل واقعیات... واقعیات ناخوشایند... نمیدونم باید چی بگم...میبخشی که؟؟

سارا دوشنبه 21 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 12:13 ق.ظ

ای وای... بازم از دستم در رفت... بازم فکر نمی کردم که اینجا رو باز کنم و ببینم که هستی...
...
می بینی اینهمه انرژی رو؟... فکر می کردم نمی بینی... حالا خیالم راحت شد که می بینی...
فرصتی حروم می شه؟... آره شاید... ولی از بزرگان به ما و امثال ما نصیحت وقتی افتادی تو قفس دیگه خودت رو نکوبون به در و دیوار... الکی زخمی می شی... بشین و آروم باش... بشین و برای همه اون روزی که می خوای یهو پر بکشی و به اندازه همه دنیا یه نفس بری جلو خودت رو ذخیره کن... الان باید یاد گرفت که آروم بود... که آروم موند... که صبر کرد... باور کن...
به خودم هم می گم... متنفرم از اجبار... ولی الکی زخمی شدن فقط بوی خون خشک شده رو این در و دیوار رو شدیدتر می کنه... باید عاقل بود... و آروم...

گلی دوشنبه 21 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 06:46 ب.ظ

اگه ببندی خوابت می گیره..با چشم باز باید رفت...اما خواب رو ترجیح می دم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد