توی صبحگاه حس آخرین صبحگاه آمیخته بود با حرص و بغض بچه هایی که تا چندی دیگر باید در ۱۰۰۰ -۱۵۰۰ کیلومتری مرکز خدمت کنند .... آمیخته بود بابغض لعنتی ای که از پشت یقه ی اوور می تونستی توی گلوی بعضی از بچه ها ببینی .....آمیخته بود با حس شروع یک زندگی جدید برای مدت ۵/۱ سال .... آمیخته بود با بیقراری .... با حس پرکشیدن برای خونه رفتن .... با حس غیرقابل تحمل بودن چاردیواری بزرگی که ۴۵ روز قابل تحمل بود ....بعد از صبحگاه یه بسته سیگار کنت سیلور ِ من چقدر زود تموم شد ....اینجا رسم بر اینه که متاهل ها حتی اگه پزشک هم باشن می اُفتن تهرون و تو تازه می فهمی که توی فرهنگی که پیامبرش می گه النکاح سنتی چقدر مهمه تاهل .... دیگه وقتی فرمانده ی مهربان !! می فهمه افتادی سیستان و بلوچستان اولین سوالی که می پرسه اینه که متاهلی .... وقتی می فهمه مجردی نفس راحتی می کشه ..انگار نگران شهوت قلمبه شده ی توئه که در دوری از زن و بچه یه وقت نزنه بترکونتت !! .... یه جمله ای هست که خیلی قشنگه و نمی دونم از کی یه : وقتی واقعیتی مهیب خودشو با تمام هیکل می کوبه تو صورتت بهش بخند ....اینجوری خودش کمرنگ می شه و می ره .... یه واقعیت مستعمل هرچی هم مهیب باشه دیگه زجر آور نیست لااقل !!
فردا شاید تکلیف معلوم شه .... تا فردا .
ببین میگم بیا تا فردا متاهل شو...میخوای امشب با سارا و مریم فکر کنیم ببینیم یه دختر خوب میتونیم پیدا کنیم برات یا نه؟؟؟؟؟؟؟ دی:))
ببینم تو اون سیستان و بلوچستان هیچ پسری نیست که سرباز باشه پزشک هم باشه که همونجا پیش خانواده اش بمونه به همشهریاش خدمت کنه که شماها باید برید؟؟؟؟ این خیلی بده به نظر من..اصلا شاید هم رفتی همونجا یه دختر زابلی... یا سیستانی گیرت اومد ما هم یه شام عروسی افتادیم پی:))))
امیدوارم هرجا که می افتی خوش باشی
«دیگه زجر آور نیست لااقل» رو خوب گفتی...
...
تا فردا... خوش باشی... و از اون به بعد هم...
الان فردائه......تکلیف معلوم نشد؟....
اینم می گذره...اصن همه چی می گذره..چرا غصه بخوریم.فرمانده مهربان هم هست مگه؟...
راستی استاد من نکته پایینو برداشتم واسه تافل