هر از گاهی که کوه بری ،حتا اگه از فضای پاک کوهستان نتونی استفاده کنی (چون هر از گاهی سیگار می کشی و دود کثافتشو می دی توی ریه هات ) بهرحال اتفاق خوبی توی زندگی ته ... چرا؟ چونکه خوبه دیگه ...همینجوری.... حال می ده .... ضمن اینکه می تونی یه کافی شاپ جدید کشف کنی ...
میدون درکه رو که به سمت غرب بری ...توی خیابونه که سرش مسجد داره بعد از طی کردن کوچه باغهای کاهگلی .... بعد از پیچهای دوست داشتنی اونجاها (دوست داشتنی =همراه با طعم نوستالژی !) یه مغازه ی کوچکی هست که نه تنها خیلی خوب و زیبا دکور شده بلکه چیز خاصی هم هست .... کافه ماهی قرمز ..... با سرو انواع عرقیات و جوشانده جای متفاوتی یه واسه ی یه بعد از ظهر رو گذروندن .... بخصوص که سیگار کشیدن هم توش ممنوعه .... از گرامافون توی کافه موسیقی جاز،کلاسیک و اگه بخوای احمد شاملو پخش می شه .... کلی هم کتاب گذاشتن اونجا با قید :لطفا دست بزنید ... برای مطالعه ی شماست ! .... که البته تنها نقطه ضعفش همین کتابهاست چون کتابهای مالی توش پیدا نمی کنی خیلی .... و به همه ی اینها یه کافه چی خوش برخورد رو می تونین اضافه کنین ....
برین حال کنین !
بریم حال کنیم؟! آهان! باشه! من نمی دونم با این حجم کارای فرهنگی هنری اجتماعی که می ذاری جلو پای آدم چی کار کنم! ... راستی! ما چرا یادمون رفت ورود سرافرازانه تو به شهر آلوده ت تبریک بگیم؟؟ شاید یادمون نرفت! تبریک نداشت! حالا خداییش رو بگو ... هوای اونجا بهتر بود یا ماجراهای غیرقابل پیش بینی زندگی اینجا؟!
بالاخره روزی میرسه که من توی یه هفته ۵ تا کوییز نداشته باشم و کار پروژه ام شروع نشده باشه و خانه تکانی ای هم تو این هاگیر و واگیر نباشد و یه عالمه مقاله جهت خواندن نداشته باشم و کلی گزارش جهت تحویل به استاد و نداشته باشم تفسیر انواع طیفها و حل انواع تمرینها ...بالاخره میرسه چنین روزی... اونوقت منم میزنم به دشت و کوه و بیابون و هی میرم فیلم میبینم و هی کتاب میخونم هی میام میگم و هی دل ملتو میسوزونم...یاد فیلم بانوی زیبای من افتادم خانومه میخوند: تو صبر کن هنری کینز ...تو صبر کن هنری کینز...یه روز منم پولدار میشم تو صبر کن هنری کینز.... حالا یه روزی منم بی درس میشم تو صبرکن ...
کی تو این مملکت جرات می کنه پاشه تنهایی بره بعد از چند تا کوچه پس کوچه کافی شاپ!!!!
ولی خوب شاید یه وقت دری به تخته خوردو یه ذره امنیت فراهم شد ... اونوقت حتما اینجارو یادمون می مونه...
کتاب فرانی وزویی رو گیر آوردم
یادش بخیر ... ماهم به روزگار جوانی ز شور عشق ... روزی ندیم بلبل و پروانه بوده ایم .... ماهم کوییز داشتیم ... ولی نات انلی نمی خوندیم واسه ی کوییز بات السو موقع کوییز که می شد از کلاس بیرون می رفتیم و کوییز هم نمی دادیم ...
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند... حالا بالاخره روزی هم میرسه که میشینیم واسه نوه و نتیجه هامون به تعریف که روزگاری بودندی در بلاد عجم که طلاب علم کوییز پشت کوییز داشتندی و تنها دلخوشی این قوم سرک کشیدنهای گاه به گاه به وبلاگها بودندی که در آنجا رفقای شفیقی داشتندی در کار سوزاندن دل... که نات اونلی گویان نفس براندندی و بات السو گویان آتش... یه کاری نکن آه من بگیره بری تو بیرجند دست و پاگیر بشی ها..حالا ببین من کی گفتم:))))