خفته بر سیم خاردار ،بیشه ی بنفشه (و گوجه فرنگی)

اینجا سایکو-سوشیو آنالیز بیداد می کند یا می خواهد بکند

خفته بر سیم خاردار ،بیشه ی بنفشه (و گوجه فرنگی)

اینجا سایکو-سوشیو آنالیز بیداد می کند یا می خواهد بکند

حس نوشتن نیست ....

......،.... . ........... .... ........ !!

 

نظرات 6 + ارسال نظر
... یکشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 11:22 ق.ظ

نرگس یکشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 11:30 ق.ظ

الان اینجا چه خبره.. نه حس نوشتن هست معتقد هم هستی که اینجا شده باتلاق ... چه خبر ه

حس کامنت نیست .... یکشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 04:53 ب.ظ

......،.... . ........... .... ........ !!

سارا یکشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 04:58 ب.ظ

صحبت گل سرخ از باران و
صحبت باران از گل سرخ است ،
اما هی باد می آید ،
آمدن ، وزیدن،و افعال ساده ئی دیگر.
با این همه ،وقتی که وزیدن باد…هی بی جهت است،
یعنی چه!؟ هی علامت حیرت! هی علامت پرسش؟

گل سرخ ،پیاده ئی مغموم است
گوشة یک پارک قدیمی شاید
خواب دامنه ئی دور از دست را می بیند.
پس چرا پی ستاره در پیالة آب می گردی گلم !؟
یک امشب نخواب و بر بام باد برآ‌،
سینه ریز ستارگان باکره را به نرخ یک آواز ساده خواهی خرید .

فکر می کنی من بی جهت به این زبان هفت ساله رسیده ام !؟
نه به جان نسیما ،نه!
بخاطر همة آن خوابهامان در نیمة راه بیم و باور است که چانه می زنم
باد که بیاید ،باران که بیاید
تو باید به عمد از میان آوازهای کودکان بگذری
چترت را کنار ایستگاهی در مه فراموش کن
خیس و خسته به خانه بیا
نمی خواهم شاعر باشی ،باران باش !
همین برای هفت پشت روئیدن گل کافی ست ،
چه سرخ ،چه سبز ،چه غنچه !

... از این شعرهایی که دوست داری...

خواستم سه نقطه بذارم... ولی فقط همین یک دفعه رو می گم: معلوم بود که به اینجا می رسه... معلوم نبود؟ یا تو خودت رو زده بودی به اون راه؟!

به هر حال در مورد خطاب قرار دادن این وبلاگ یه خورده بیشتر فکر کن... باتلاق جاییه که آدم هی بیشتر و بیشتر توش فرو می ره...
فکر کن... دقت کن...

سورنا یکشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 08:12 ب.ظ

حالا متوجه می شوم :چیزی را که یکی دو روز پیش ،لب دریا ،هنگام به دست داشتن آن سنگریزه احساس کردم ،بهتر به یاد می آورم .یک جور دل آشوبه ی شیرین مزه بود .چقدر ناگوار بود ! و از سنگریزه می آمد ،مطمئنم ،از سنگریزه گذشت و آمد توی دستهای من .بله،خودش است ،درست خودش است :نوعی تهوع توی دستها .(ژان پل سارتر) .... من دوباره در عمق هستم و تو فکر می کنی که این قابل پیش بینی بود .... نمی دونم .... اصلا .... دوباره می دونی که می رسه یه روز که بگم زنده باد آب دزدک .... ((بخاطر همة آن خوابهامان در نیمة راه بیم و باور است که چانه می زنم )) این تیکه خیلی دلنشین بود .... ولی آدم از وبلاگ هم به این راحتیا زده نمی شه .... من از وقتی که از بحثهای فیلمی رسیدم به jigarity of Bahram خسته شدم .... وبلاگ وقتی از مخاطب خالی بشه می شه باتلاقی که خودتو توش بریزی بیرون .... خودم خواستم از مخاطب خالی شم .... خواستم مخاطب کشی کنم .... کشتن فیزیکی ! ....نشد .

سارا یکشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 11:10 ب.ظ

p: کشتن فیزیکی !

فرق هست بین کسی که ذاتا آب دزدک است و کسی که آب دزدک را پاس می دارد... روی سطح آب ماندن آنقدر سکون می طلبد که دویدن را از یاد می برد... فرق هست... آب دزدک بودن اگر به ذات نشد دیگر نمی شود... بی خود نیست که راه رفتن روی آب فقط از انبیا و اولیا بر می آید!!! (ژان والژان!) :))

اگر فکر می کنی اینجا از مخاطب خالی شود و باتلاق شود تو خودت را می ریزی بیرون، خوب کاری ندارد... من این بازی رو بلدم... از لابلای روزهای کودکی یادت بیاید: بنگ بنگ ! تو مردی !... :))

ترس من از خود باتلاق است ریرا... از ظاهرش که با نیلوفر آبی پوشیده شده و از باطنش که رحم نمی کند و همه زندگی را در خود می مکد... مواظب باش...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد