خفته بر سیم خاردار ،بیشه ی بنفشه (و گوجه فرنگی)

اینجا سایکو-سوشیو آنالیز بیداد می کند یا می خواهد بکند

خفته بر سیم خاردار ،بیشه ی بنفشه (و گوجه فرنگی)

اینجا سایکو-سوشیو آنالیز بیداد می کند یا می خواهد بکند

هی هی هی .... یکی دیگه

عابدزاده که سکته کرد یکی از بتهای نوجوانی من بود که روی تختهای آی سی یو بیمارستان کسری افتاده بود و فحش خوار-مادر از دهانش نمی افتاد .... خاتمی که تعطیل شد قهرمان سالهای اول جوانی من بود که با لبخند کلید کاخ ریاست جمهوری را به احمدی نژاد تقدیم می کرد .... مارادونا که دوپینگ کرد ....کانزاس که بسته شد .... امیرخادم که با آباد گران به مجلس رفت .... ابراهیم نبوی که گنجی و همه را در دادگاه به مسخره گرفت ....کرباسچی که نامه عفو نوشت ..... میدان حسن آباد را که زیرگذر کردند .... همه بخشی از خاطرات شیرین ما بود که طعم گذشته ی غیرقابل بازگشت می دادند .... شبیه طعم آلاسکاهای زردی که جلوی در مدرسه راهنمایی اون یارو ترکه می فروخت ۲۵ تومن ....

کل سال مزه اش زیر زبانم بود (یا روی زبانم ) ... کلی باید اصرار می کردیم به بابا که راضی شود برای یک شب .... و همیشه نقشه که این بار چیزهای خفن تری را امتحان می کنم و هربار پاهایم می لرزید ....  می رفت تا سال بعد ....

آخرین چیزی که رفتم چرخ و فلک جدیدش بود ...که اتاقی بود که درش را می بستند ... یک هفته به امتحان پره انترنی .... با دوستی عزیز (در آن روزها ) ...هنوز هم از سئول که می پیچی توی پارک وی دیدن چرخ فلک بزرگ در گوشت ترانه های عاشقانه سر می دهد .... از نوع مهتاب ویگن ....

می خواهند شهربازی تهران را خراب کنند ... چه حیف ... کاش بشود گودبای پارتی گرفت!

نظرات 4 + ارسال نظر
نرگس دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 05:13 ب.ظ

اخرین باری که رفتم شهربازی به گمانم... اول راهنمایی بودم...شاید هم کمتر... از اونور هم رفتیم با بابا دوچرخه خریدیم...هه... راستش تعلق خاطری به شهربازی ندارم... اما میخوان خراب کنن جاش چی بزنند؟؟ این اتوبان چمران به سمت پارک وی که دیگه جزیی از خاطرات جوونی ام هست... تیکه به تیکه اش رو حفظم... بهرحال ریخت این اتوبان هم میریزه به هم...این چرخ و فلک واسه خودش ابرویی خریده واسه اونجا... هی هی هی... یکی دیگه...
من دل نبستم هیچوقت به هیچکدوم از اینا که گفتی... خاطرات که پاک نمیشن...مزه بستنی یخی که از بین نمیره... هر کاری که بکنند...هر بلایی که بیارن... خاطره ها که نمیرند... فقط یه زخم میزنند...زخمی که بهرحال میشه جزیی از خاطرات تلخ

گل یخ سه‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 05:27 ب.ظ

آخرین باری که رفتم شهربازی کلاس پنجم بودم. وقت بیرون اومدن پای مامانم رفت روی پوست میوه ای که یکی انداخته بود و سرش شکست! همین تراژدی باعث شده که من بر خلاف تو از خراب شدن شهر بازی هیچ احساسی نداشته باشم...
خاطره هیچ وقت پاک نمیشه ...آدم می تونه بهشون فکر نکنه ولی همیشه با کوچیکترین تلنگری دوباره حاضر می شن... هی هی کاش آدم می تونست مغزشو مثل کامپیوتر فرمت کنه...

مریم سه‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 09:04 ب.ظ

ای وای! آخرشم خراب کردن اینو ما یه بارم نرفتیم ...
چه کارا می کنن تازگیا ... دلشون خوشه ها ...

سارا پنج‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 08:30 ق.ظ

خوب پس من از این پست برای کامنت استفاده می کنم !!!
شهر بازی رو خراب کنن؟ از کی شنیدی؟... پارسال اصلا وقت نشد بریم... حالا باید در اولین فرصت خودم رو بهش برسونم...! آخرین رنجر...!!! اوه چه دردتاک!!! :))

می بینی... تو این مملکت همیشه باید برای مردن آماده بود !!!
خوش بگذره...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد