شاید این سالها جزو عمر به حساب نیاید ... مواقع بیکاری ، ساختن ، آماده شدن ،روزهای پل مانند .... پلی بین دیروز و فردا .... پلی بین آنچه هستی تا آنچه خواهی بود .... شاید این سالها مفت باشد ...
شاید این ماهها ،ماههای انعکاس آه از سقف به صورتت ، مثل یک تف سربالا اره ای بر روحت ، ماههای تنهایی و خود را در قفس تنهایی چمباتمه زده دیدن ، به حساب نیاید ... چون می خواهی به زور فراموشش کنی ....
شاید این دوران ،دورانِ خواندن برای امتحان ،خواندن برای پاس کردن ،خواندن برای رد کردن ،خواندن برای پریدن به حساب نیاید چون خیلی کتره ای و پوچ و پست است ....
شاید ...
ولی تاثیر دائمی اش روی تو ... بصورت پایین آوردن مود ... بصورت سکوتی عمیق بر چهره ات ... بصورت یخی در عمق چشمانت .... می ماند ... مثل زخم ناسور عشقی ناکام بر ذهن .... مثل دپ زدن آدمها ... مثل فعال شدن بعضی سیناپسها ی نخواستنی در ناکجا آبادی در مغز ....
تهران ! من آمدم .... ۶ ماه دیرتر ... ۶ ماه پیرتر .
مساله اینجاست که همه اینهاجزو عمر ادم به حساب میان... وقت زیادی نداریم برای زندگی کردن و همون رو هم داریم با روزهایی میگذرونیم که میخوایم به زور فراموشش کنیم... اما مساله اینجاست که این روزها هم که بگذره میرسیم به جایی که باز هم منتظریم یه لحظه دیگه از راه برسه...نمیدونم خاصیت انسانه...یا خاصیت زمان...یا شاید هم زمانه... حتما باید راهی باشه برای اینکه اینجوری نباشه...
بگذریم...
سلام...
جزو عمر به حساب می آد... من تا حالا قسمت امتحان دادن و پاس کردن و پریدنش رو گرفته ام... همه اینها به خاطر همون لحظه «پریدن» جزو عمر به حساب می آد...
ولی تاثیر دائمی اش روی تو... بصورت سرد شدن نگاه... بی تفاوتی... خونسردی... با ته مایه ای از تمسخر در جای جای زندگی ات... و با هوس هایی که مثل عقاید یک دلقک هر روز رنگ به رنگ می شوند...
اینها همون چالش های معروف زندگی نیستند؟...
...
Take care...
تهران: خوش اومدی خوش اومدی همین جا بمون دیگه م نرو.
هیچ سعی کردی ببینی تاثیر تو روی این لحظات و دوران ها چیه ؟؟