گاهی آنقدر اسیر جزئیاتی که خودت یادت می رود...جایت .... اتاقت .... سرت .... سودایت .... گاهی آنقدر گذرا از کنار همه می گذری که انگار نه انگار .......گاهی....گاهی....
کوپن شماره ی ۳۴۸ روغن نباتی که اعلام شود همه فراموش می کنند که یک نسل با روغن نباتی بود که اینجوری شد .... همه می رن توی صف ...... زخم خورده ها زنبیل گذاشته از چهار صبح ..... بدبختها و بیچاره ها می گن جمع تر وایسین که به همه برسه ..... یکی می گه روغن تموم شد چرا صف رو بهم می زنین ... یکی می گه روغن مهم نبود هدف صف بود ..... بهترین خبر همین حضور تو .... همین دور هم جمع شدنها .....
دلم برای کسی تنگ است .... روزی که کمترین سرود بوسه است .... من پرومته ی نامرادم ...
خوش بگذرد!
آی گفتی !
در خلال این اسیر جزییات شدنه که لذت بردن از یاد آدم می ره... ماهیت قضیه از دست می ره...
یکی بود یه چیز خوبی در این باب می گفت... الان نه آدمش یادم می آد نه حرفش...! شاید بعدا...
... روغن نباتی هم، داستان از مشروطه تا امروز ماست (ما است)... و بهترین قسمتش همین بود که گفتی «هدف صف بود...»! با این جمله می شه تا آخر دنیا رفت... در اوج بلاهت !
خوش بگذرد!
کدوم فیلم بود میگفت : اذهان عمومی حافظه ضعیفی دارند... فکر کنم آواز قو بود...
پرومته به جرم حقی یک عمر عذاب پس داد ؟ خوب یادم نمی آید ..همو بود که آتش بی اذن خدایان به آدمیان داد ؟ اگر بود می پرسیدم نا فرمانی ات کجا بود .. حقت چه و نا حقت حتی ؟
مسیحای جوانمرد من ای ترسای پیر ییرهن چرکین . .