وبلاگی که توش شخصیت حقیقی باشی وبلاگ نیست .... وبلاگ واسه این وبلاگ شده و روزنامه نشده که یه چیز دیگه س .....وقتی وبلاگ می نویسی و دیگران تو رو می شناسن .... اون وقتی یه که به ف... رفتی ..... وقتی کسی می خونه وبلاگتو که می شناستت اون وقتی یه که به ف... رفتی .... من نمی خواستم بعنوان یه وبلاگ نویس در جمع ملت آشنا شناخته بشم ....
حالم از این جور وبلاگ نویسی به هم می خوره .....دلم یه کنج خلوت تاریک می خواد توی این بلاگستان .... جایی که نورافکن روت نباشه .... جایی که در پس هر خط ات ردپای انحراف و عقده و اهداف خاص رو دنبال نکنن ... وقتی کسی آدمو نمی شناسه که هدفی نداری ...داری؟ .....من که آدرس به این و اون ندادم بیان .... خود شما مردم بزرگوار تبلیغگران بی نام و نشان وبلاگ بودید .....
این وبلاگ را خیلی دوست دارم .....یک سال و یک روز پیش با این پست چنین متولد شد .... با عنوانی روی سر درش که : من ندانم که کی ام .....
خداحافظ پنجشنبه 27 مرداد ماه سال 1384 | |
خداحافظی کار هجویه ... پس خداحافظ ... همیشه در خداحافظی یک امید به دیدار بعدی هست ... و این خیلی ناجوره .... من ده بار با یک آدمی خداحافظی کردم (برای همیشه ) و دوباره سلام مسخره ای درکار بود و یکبار که بی خداحافظی رفتیم ،رفتیم ..... وبلاگ قبلی من جای خوبی بود ...یک پناهگاه که هم راحت بود هم پنهان ... ولی دیدی گاهی وقتا از رنگ پرده ی اتاقت ،از بوی سیگار های کشیده شده ، سطل آشغال پر از کاغذ پاره ، کتابخانه ی نامرتب و همه چیز آن حالت بهم می خوره ؟!!! ....این وضع ما بود ... این وبلاگ قرار نیست چیز جدیدی باشه ... همون پناهگاه ،همون گوشه دنج برای اشکی ریختن و ...بعدش رفتن ... توی هر سلام یه خداحافظی مستتره و چه هجوه سلام کردن ....
و چنین کرکره ی این وبلاگ را پایین می کشم.... از همه هم ممنون .... معذرت ..... خوش باشین ..... پ.ن.: اگه یه جایی توی ده کوره ای از این بلاگستان دیدید کسی مثل من می نویسد احتمالن خودم هستم .... اگر سری بزنید از شما با گوشت تازه ی قورباغه و شیر تازه ی میش و بوی تازه ی خاک باران خورده پذیرایی می کنیم ...... پ.ن.۲: دلم نمی آد برم الکی پ.ن. می ذارم .... پ.ن.۳:ایضاْ پ.ن.۴:شعار همیشگی ما .... ازدواج نکنیم، اگر کردیم بچه ای را بدبخت نکنیم ، اگر کردیم دروغ نگوییم ، اگر گفتیم از استعمال دخانیات جدن خودداری کنیم ،اگر نکردیم لااقل آزاده باشیم.... باقی بقایتان ... ایام عزت مستدام
| |
اگه دنبال یه گوشه دنج و خلوت میگردی که توش با قلمت حال کنی...پیشنهاد میکنم دور وبلاگ نویسی رو خط بکشی سورنا... هیچ رقمه با عقل جور در نمیاد که یکی بیاد وبلاگ بزنه و بگه نمیخوام شناخته بشم. یعنی ممکنه که شناخته هم نشه تا اخر عمر... دیده نشه هیچوقت اما نمیتونه حکم کلی وقطعی باشه...تا وقتی وبلاگ مینویسی و عریان میذاری جلوی چشم ملت...امکان خوانده شدن هم هست. امکان دیده شدن هم هست.. دیگه پیه همه چیزو باید به تن ات بمالی.(اگرچه به من خیر وبلاگ نویسی بیشتر از شرش رسیده...).... بهترین کار اینه که یه دفترچه برداری به یاد ایام کودکی توش بنویسی و بعد بذاری تو کمدت درش رو هم قفل کنی...اونوقت مطمئن باش کسی دیگه نمیشناسدت... خلاصه که خواندن اینجا لذت بخش بود... بی تعارف... هرجا هستی خوش باشی...
خدای من !...
این دو پاراگراف اول خیلی حرف بود... هیچوقت فکر نمی کردم (و هنوزم باورم نمی شه) که تو هم درگیر چنین سکناتی بوده باشی... خیلی بد دردیه... اینکه یه نور افکن روی آدم باشه و مجبور باشی نه فقط به خاطر هر چی که می گی، بلکه به خاطر هر جایی که می ری جوابگو باشی... که حتی اگه حرفی هم زده نشه بازم مردم به خودشون زحمت نمی دن فکرشون رو کنترل کنن... و الخ! (خدا می دونه و البته کسایی که مفعول این جور آبزرو شدن ها باشن که تیغ یک فکر خراب، بی صدا می بره ولی می بره...بیشتر از نیش و کنایه).
الان اگه وقت خداحافظی باشه، یه وسوسه عمیق بهم می گه وقتشه تلافی تمام اون «هجوه-هجوه» گفتن ها و شونه بالا انداختن هات رو تلافی کنم!!! :)) ولی چه کنیم که رسم جوانمردی نشاید و توان ما هم طاقت نیابد... پس با بغض بخوانیم:
سورنای عزیز ما حلقه دوستی خوبی داشتیم... چند تا آدمی که به دلایل مختلف «روی وب نوشتن» رو انتخاب کرده بودن و از سر تصادف به هم رسیده بودن... همین جمع آدم رو امیدوار می کرد که اتفاقات تصادفی گاهی می تونن اتفاقات خوبی باشن... توی این دنیای وبلاگی تو تنها کسی (یا یکی از معدود کسانی) بودی که من یکی هر وقت دلم خواست (اعتراف می کنم: ) بهش توپیدم! و البته تاثیری نداشت ! :)) الان که پیرتر شدم می بینم که حق با همون خونسرد بودنه !
اینجا ( با گوشه چشمی به اون دو پاراگراف) آدم آزاد بود برای حرف زدن... حرفی زدن... یا اصلا حرفی نزدن... و جسور نوشتنت شاید اوایل جذاب بود و بعد که آدم درگیرش می شد بعضی وقتها از «به فنا رفتن» همه چیز وحشت می کرد...! اما این کار کار خودته و به طرق مختلف از جمله همین بستن وبلاگ نشون دادی که توش استادی: که در دقایق آخر همه چیز رو از همون «به فنا رفتن» نجات بدی !... هیجانش هم به همینه !!!
فقط سورنا... توی این وبلاگ نشاط کم بود و خنده... مزاح کردن گاهی به اندازه همین جسورانه نوشتن می تونه آدم رو تخلیه کنه... و به نظر من خندیدن یکی از بزرگترین محمل ها برای خلاقیت آدمیه... حیفه که لحاظ نشه...
دارم بی راه می گم که خداحافظی نکنم !... اینجا برای همه ما خیلی خوب بود... به هر حال حرف آخر رو نرگس گفت... هر جا هستی خوش باشی :)
پی نوشت: سورنا صالح من تو رو می شناسم! سیگار بعدی رو که دود کنی یه وبلاگ دیگه می زنی !!! :))
من نمی دونم چی می خوام بگم
هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی
اگه کتاب فرانی و زویی رو داری لطف کن پنج صفحه آخرشو بخون ..
هر جا هستی .. و هر کی .. موفق باشی ..
پس اینطور. با این حساب باید گفت خداحافظ گری کوپر! هرجا هستی خوش باشی و ازین حرفها. مطمعن نیستم اما گمان میکنم از کامنتی (بخان اظهار وجود یا لطف و الخ) که در وبلاگ یک دوست صمیمی گذاشتی بلاگت را پیدا کردم. از نوشتنت خوشم آمد و حس کردم سبک اندیشیدنمان بهم نزدیک است. حالا هم اگر بلاگ دیگری زدی یا همین بلاگ را ادامه دادی مرام بگزار و خاننده ات را باخبر کن. البته من نمیتوانم درک کنم که جدن چرا نمیخاهی بنویسی. بگفت یکی از دوستان؛ برای ما ننوشتن بمرگ ماند./ گاه-خوش و مهرافزون برادر!
حیفه عمو ... بنویس
تو این وبلاگ بهتر از هرجای دیگه ای می نویسی....
بعضی نوشته ها رو باور نمی کنم کار تو باشه....
نرو از اینجا ... بنویسسسسسسسسسس..
عمو ! هیچ جا جز اینجا ننویس...
وقتی آدم فکر می کنه کسی نمیشناستش .. ساده تر مینویسیه ... هر چی دلش می خواد مینویسه و طبعن بهتر.
مشکل از اونجایی شروع می شه که می خوای بقیه با طرز تفکرت آشنا شن...
به هر حال هر جا رفتی ما رم خبر کن ...
یواشکی بگو....
به دوستاتم نمیگیم...
میخوای از الان یه قرار بذاریم؟؟؟
........
دلم می خواست همین الان که این صفحه رو باز می کردم یه نوشته ی جدید بود که می خوندمش ...
نوشتم که ثبت بشه ///
چی سرچ کردم به کجا رسیدم!
از این خداحافظیا متنفرم........ بدون تعارف.......... سعی کن شاد باشی! :)
امین